شيا ر

آ-نعمتي
weareequalintheend@yahoo.com

باد،لرزشي ناخواسته، پرده اي از سكوت ذهنت را ميپوشاند.او تنها كسي بودكه
امكان داشت تو را لو داده باشد.كاش ميشدهمه همزمان با تو سقوط ميكردند،كاش ميشد.

صداي توراازبدنـم دور كردند.دستهايي بودند.برايـم دستور صادر شده بود.
آه كشيد.من نتوانستم...اينچنين خشك و بيروح باآنها مواجه شدم.وحشتي وجودم را فرا گرفته بود.همه جا را به راحتـي ميتوان ديد،اما،در پشت پرده ذهنت ...
واقعاچه مي خواهيد؟

مگر امر نكرده كه سر تو را ببرند؟من فقط به انتهاي مسير كشيده شده ام.همين!
هر پنج نفر نگاهشان را به من دوختند.آرام روي زمين دراز كشيدم،به سقف خيره ميشوم،شكافـي در سقف ديده ميشود،شكاف عميقي نيست،اما،اليافـي از عمق آن
به آرامي لرزشي ناخواسته را تجربه مي كنند.ديگر دامي نيست ،اما،خودمايل نبودم.آيا بااين احساس عجيب آشنا هسنيد؟


باد،لبريز شدن و حركت دوباره،بوي باد روده يكي از آنهاماهيچه هاي صورتم را منقبض ميكند.چشمانم را ميبندم،صداي سكوت را به شدت ميشنوم.

نه،نميتوانم نزديك شوم،دستش را در دستم گرفتم و به سوي كانتينرها كشيدم.
نه،من هم نميتوانم نزديك شوم.به سرعت بر ميگرديم،چند تكه پنبه را به الكل
ميرسانم،به آرامي در امتداد الياف رو به بالا جريان مي يابد.پنبه ها ديگر سفيد نيستند.سه تكه براي او و دو تكه براي خودم.اين بار بوي الكل زودتر از بوي جسدها به مشام ميرسد.درب يكي از كانتينرها راباز ميكنم،آنقدردست و
پا و بدن له شده توي هم فرو رفته است كه امكان ندارد بتوانيم برادرش را
پيدا كنيم.به او نگاهي مي اندازم،چشمانش پر از اشك است،به جسدهاخيره شده.
چشمانم همچنان بسته است،بوي بدي مي آيد،بدتر از جسدهاي سربازان بو گرفته از گرما.سه روز بود كه به عقب فرستاده نشده بودند!

ـچند سالته؟
-سي و پنج سال.
-اين ديگه آخر كاره.
مي خواي بگم كجا يه دنيا اومدم؟
-بله،اما بعد از مجازات.
ماتم برده بود و خيره مي نگريستم.همه بايد عقلشان را زودتر از دست بدهند.
حالا آزاد هستم تاهركاري كه ميخواهم انجام دهم.مساله را تا آنجا كه ممكن است
آشكار و روشن كنم.احساس ميكني كه جريان ادامه دارد،اما،نمي تواني آنرادرك كني.

-اين به خاطر اين نيست كه نميتوانم برايت توضييح دهم،بلكه به خاطر اينست كه
تو نميتواني درك كني.

صداي قهقهه هر پنج نفرشان بلند شد.
-براي چي؟
-براي همه چيز.خيلي مضحك است.
ًًٌَاطمينان داشتم كه همه فرار كرده بودند،اما براي من راه فراري وجود ندارد،
من خود تمايل ندارم فرار كنم.

چشمانم را باز ميكنم،درميان تارهاي آويزان ازشكاف حشره اي به دام افتاده است و دست و پا ميزند.بوي بدي مي آيد.صداي سكوت را به شدت ميشنوم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30591< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي